ماه در آسمان به ستاره ها چشمک می زند. فرشته ها بین ستاره ها بدو بدو می کنند.
آن ها خیلی خوش حالند. چون کلی دعا از روی زمین جمع کردند.
یکی از فرشته ها به ماه می گوید: بیش تر دعاها برای یه مادر مهربونه. اون چهارتا بچه داره.
ماه پرسید: تو از کجا فهمیدی؟
فرشته گفت: من از این بالا خونشون رو دیدم. حسن پسر بزرگ و شجاع اون مادر، از خواب بیدار شد و صدای مادرش را شنید که دست هایش بالاست و برای فاطمه، سکینه، خدیجه، سلمان، مقداد، ابوذر و کلی اسم های دیگه دعا می کنه. نمازش که تمام شد، حسن پیش مادرش رفت.
مادر مهربونش مثل همه ی مادرهای دنیا، حسن را خیلی محکم بغل کرد و بوسید.
حسن پرسید: چرا برای همسایه ها دعا کردی و هیچی برای خودت نخواستی؟
مادر مهربونش، طوری لبخند زد که من از میان ستاره ها صدای قلبش رو شنیدم که می گفت: من دلم نمیاد برای خودم چیزی از خدا بخوام. آن قدر همسایه پیش خدا مهمه که پدرم گفتند: الجار ثم الدار.
ماه که دلش آب شده بود، پرسید: اسم اون مادر مهربون چیه؟
فرشته از بس که مادر را دوست داشت، لپ هایش گل انداخت و گفت: حضرت زهرا (س) دختر پیامبر مهربان (ص).
ماه از خوش حالی برقی زد و تصمیم گرفت این داستان را وقتی از کنار خورشید می گذرد، تعریف کند.
دیدگاهتان را بنویسید