امین، امانت‌دار وقت شما...1403-09-03
اشتراک گذاری:

آهو و ابر خوشحال

آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت. دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه اهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد.سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟اما جوابی نشنید.دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه.دم برکه قور باغه را دید گفت: قورباغه جان می شه به من کمک کنی؟قور قوری گفت: چی شده؟آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمیگه.قور قوری پفت: آره راست می گی چون الان خیلی وقته که داره گریه می کنه اما هر چی قورقوری هم پرسید بازم ابر پنبه ای جوابی نداد.یک دفعه عمو جغد دانا از رو درخت گفت: بچه ها این گریه نیست بارونه.باران نعمت خداست که خدا از آسمون برای ما فرستاده تازه ما باید خش حال باشیم.آهو با تعجب از جغد دانا پرسید: خوشحال باشیم؟عمو جغد گفت: آب بارون زمین رو خیس می کنه و آماده برای سبز شدن درخت ها و سبزه ها وقتی تو این فصل بارون می آد زمین آماده می شه برای رسیدن فصل بهار.قور قوری گفت: تازه این جوری رود خونه ها هم پر از آب می شن و ما می تونیم راحت تر زندگی کنیم.آهو کوچولو خندید و سرش و به سمت ابر بالا گرفت و گفت: ازت متشکریم ابر پنبه ای که با گریه کردنت امروز به ما چیزای جدید یاد دادی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *