امین، امانت‌دار وقت شما...1403-09-01
اشتراک گذاری:

قرار گداشته بودیم هرشب یکی از بچه های چادر رو توی جشن پتو بزنیم.
یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچه ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل .
اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمی شد کرد. گفت: حاج آقا بچه ها یه سوال دارن .
گفت: بفرمایید و ….
یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد می شدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه
جشن پتوی حسابی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *