دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت: «بابا! من حوصله ام سر رفته» گفتم: «چی کار کنم بابا!» گفت: «منو ببر سپاه ، بچه هارو ببینم» بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: من اهوازم . بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره.
وضعیت سختی بود. بیش تر فرمانده های گردان و گروهان شهید شده بودند. گفت: « فرمانده گردان خودمم. برو هرکی مونده جمع کن»
گفتم : «آخه حسین آقا…» گفت: «آخه نداره. می گی چی کار کنم ؟ وقت نیس. برو دیگه.»
آتش عراقی ها سبک تر شده بود. نشست توی یک سنگر ، تکیه داد. من هم نشستم کنارش. گفت: «توی عملیات خیبر، دستم که قطع شده بود، یکی گفت حسین می خوای شهید شی یا نه. حس می کردم هر جوابی بدم همون می شه. یاد بچه ها افتادم. یاد عملیات. فکر کردم وقتش نیست حالا، گفتم نه، چشم باز کردم دیدم یکی داره زخممو میبنده.» اشک هایش جاری شد. بلند شد رفت لب آب. گفت: «چند نفر رو بردار، برو کمک بچه های امدادگر. »
کتاب خرازی ، رهی رسولی فر ، انتشارات روایت فتح
شادی ارواح مطهر شهدا ، امام شهدا و شهید عزیز حاج حسین خرازی صلوات
دیدگاهتان را بنویسید