شمشیرش که بکار افتاد، داسی بود در میان خرمن، میبُرید و جلو میرفت. بی محابا تن به دریای نیزهها میزد و بی واهمه گلّهی کفتاران را از هم میپاشید
وقتی برادر زادهاش قاسم را سینه به سینه در آغوش گرمش فِشُرد، هنوز بدنش کمی حرارت داشت.
تمام این مسیر را با اسب آمده بود و حالا میبایست پیاده برگردد. راه طولانی نبود، ولی کار سختی بود. گویی هر قدم که برمیداشت فاصله تا خیمهها هزار برابر میشد ولی خاطرات، این فاصله را کوتاه میکرد….
انگار همین الان بود که صورت معصوم و کودکانهی قاسم، در برابرش ملتمسانه اجازهی میدان خواست. گویا حسن به دنیا برگشته بود و از حسین چیزی طلب میکرد. شرم و حیایی که از پدر به ارث داشت، ادب و متانتی که از دامن پر مهر مادر چیده بود و همهی آنچه که باید از خود حسین آموخته بود، تاب مقاومت را از کف عمو و برادرزاده ربود و همدیگر را در آغوش گرفتند. شگفتا که هر دو از گریه بیحال شدند.
حسین، اجازه داد و قاسم با چشمان اشکبار به میدان شتافت. پیرهنی ساده به تن داشت، شمشیری به کف، کفشهایی بندی به پا، که بند پای چپش را هنوز نبسته بود، و دستاری به سَر، که نیمی از دستار را روی صورتش نقاب کرده بود. وقتی از بلندی تپه به میدان سرازیر شد، همهی بدسیرتان و تیره بختان لشگر عمرِ سعد فهمیدند ماه پارهای به میدان آمده. میگریست و رجز میخواند:
اگر مرا نمیشناسید، بدانید من پسر حسنام | نوادهی پیامبر امین و برگزیدهی خدا |
این حسین است، مانند اسیری است در بند مردمی | که الهی هرگز از بارش ابرها سیراب نشوند |
شمشیرش که بکار افتاد، داسی بود در میان خرمن، میبُرید و جلو میرفت. بیمحابا تن به دریای نیزهها میزد و بی واهمه گلّهی کفتاران را از هم میپاشید. همراه ضربات صاعقهسای شمشیرش می خواند:
ای نفس! بی تابی نکن که همه چیز رفتنی و فانی است | امروز به بارگاه عالی فردوس برین خواهی رفت |
مانند علی(علیه السلام) باکی نداشت مرگ سراغش بیاید یا خود به سراغ مرگ رود و این ایمان و شجاعت، بیش از همه کوفیان دنیاپرست را آزار میداد و روزگارشان را تیره و تار میساخت. شیاطین لشگر کوفه برای آبروی نداشتهی خود به تکاپو افتادند و دست به کار شدند…
قاسم در حلقهی دیوان و دَدان محاصره شده بود. تیرها به سمتش میآمد و از پیرهن نازکش میگذشت و بر اندام چون برگ گلش مینشست. عجب آنکه باز هم از پا نیفتاد و تیغش میدَرید و تلفات میگرفت. سنگدلی شیطان صفت که از دور، نظارهگر رزم قاسم بود، به تاخت خود را به جمع محاصره کنندگان رساند و شمشیری بر سر قاسم کوبید و نوجوان از اسب بر زمین افتاد…. آه عمو
عمو خودش را رساند، چون شیر خشمگینی که مجالی برای فرار کفتاران نمیگذارد. چه سخت بود تماشای پیکر زخمی و خونین قاسم، آن هم وقتی لاشخوری به رویش سایه انداخته و میخواست سر نوجوانی را بـِـبُرَد و به غنیمت بـِــبَرَد. بریده باد دستی که چنین بخواهد، و عمو دست آن کفتار را بُرید. کفتار قاسم را رها کرد و گریخت، ولی فرار از چنگ عمو؟ حاشا. سربازانِ عمر سعد به کمکش رفتند و جنگی در گرفت و غبار معرکه به هوا برخاست.
دیدهها همه منتظرند تا گرد و خاک فرو نشیند که نشست. عمو بالای سر قاسم ایستاده، و قاسم که رمقهای آخرش رو به خاموشی است، پا به روی زمین میکشد. رحمت واسعهی خدا زبان به نفرین گشوده و میفرماید: از رحمت خدا به دور باشند جماعتی که تو را کشتند و دشمنشان روز قیامت جدّت رسول خداست. بخدا قسم بر عمویت چه سخت است که او را میخوانی و جوابت نمیدهد، اگر هم جواب دهد، فایدهای برایت ندارد در روزی که قاتلینش بسیار و یاورانش کم تعدادند.
فاصلهها طی شد و حسین به در خیمه رسید. حالا دیگر ردّی خونین از دل میدان تا خیمه روی زمین کربلا نقش بسته. حسین و قاسم اولین کسانی هستند که این مسیر گلگون را با هم طی کردند، حسین با قامتی خمیده و قاسم با پایی بر روی زمین کشیده.
وقتی میخواست بدن بی جان قاسم را کنار پیکر علیاکبر بگذارد دوباره خاطرهها زنده شد. همین دیشب بود که وقتی از قاسم پرسید مرگ را چگونه میبینی؟ جواب داد: شیرین تر از عسل. نوید شهادت به او داد و گفت: آری، شهید میشوی جانِ عمو، حتی کودک شیرخواره هم شهید میشود. قاسم که دیشب با شنیدن این خبر بر مظلومیّت عمو و اهل بیتش سخت گریسته بود اکنون در جوار شهدای هاشمی آرمیده است.
به قلم آقای مجتبی صادق
دیدگاهتان را بنویسید