روزگاری در یک جنگل بزرگ، درختان بزرگ و تنومندی زندگی میکردند. آنها کنار یکدیگر چسبیده بودند و لانه حیوانات مختلفی بودند. یک درخت جوان در این جنگل بود که برگهای سبز و زیبای آن از سرش بیرون زده بود. درختان دیگر او را دوست داشتند. روزی درخت جوان زیر آفتاب گرم تابستان چشمهایش را بسته بود و چرت میزد. ناگهان با صدای تق تق تق از جا پرید و خیلی ترسید. یک پرنده آمده بود و داشت با نوک محکم و ذخیم خود تنه درخت را سوراخت میکرد. درخت جوان که خیلی دردش گرفته بود روبه پرنده کرد و گفت: آهای تو دیگر که هستی؟ چرا به من نوک میزنی؟ پرنده گفت: اسم من دارکوب است. میخواهم روی شاخههای تو لانه بسازم. پاییز که شروع شود هوا سرد است و من باید لانه گرم و نرمی درست کنم.درخت جوان نگاهی به دارکوب کرد و گفت: آهان شنیده بودم شما دارکوبها در بدن درختان لانه میسازید. درخت جوان ناگهان شروع به خندیدن کرد و گفت: وااای خدایا یک نفر من را قلقک میدهد. وااای خدایا… کمک…قلقکم نده… خواهش میکنم. دارکوب داشت با نوک محکم و ضخیم خود کرمهای کوچک را از بدن درخت بیرون میکشید و میخورد. همین باعث خنده و قلقلک درخت جوان شده بود. درخت گفت: حالا که فکر میکنم میبینم خیلی هم بد نیست دارکوبها روی تن ما درختها لانه بسازند و زندگی کنند. دارکوب با شنیدن این حرف خوشحال شد و شروع کرد لان خود را با ساقههای خشکیده درختان دیگر پر کرد.روزها گذشت و پاییز از راه رسید. دارکوب با سرد شدن هوا به درون لانهای که ساخته بود پناه برد. درخت هم تمام برگهای خود را از دست داده بود. هوا سردتر میشد و تمام برگهای درخت جوان زرد شدند و ریختند. هوا خیلی زود تاریک میشد و بسیاری از حیوانات در جنگل دیده نمیشدند.هوا هروز سردتر میشد. دارکوب در دل خانهاش یعنی درخت جوان آرام گرفته بود. او و درخت هردو به یک خواب عمیق فرورفته بودند. این خواب، خواب زمستانی بود و هر سال با آمدن بهار همه درختان و حیوانات از خواب زمستانی بیدار میشدند.
دیدگاهتان را بنویسید